نامه دو

 

بِسْمِ اللّهِ الرّحمٰنِ الرَّحیم

اَلحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِین. وَ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ وَ رَحْمَتُهُ وَ بَرَکاتُهُ عَلیٰ إِمامِنا وَ هادِینا إِلیهِ مُحَمَّدٍ. وَ آلِهِ وَ صَحبِهِ المُخلِصِین. بِسْمِ اللهِ، و بِاللهِ، وَ مِنَ اللهِ، وَ إِلیَ اللهِ؛ وَ عَلیٰ بَرَکةِ اللهِ، وَ عَلیٰ مِلّةِ رَسُولِ اللهِ ـ صَلَّی اللهُ و سَلَّمَ و بارَکَ عَلَیهِ وآلِهِ، وَ أََلْحَقَنا بِهِم ـ . ِبسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیم. وَ لا حَولَ و لا قُوَهَ إِلّا بِاللهِ العَلیِّ العَظیم.

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

« . . . إِنَّ اللهَ یُضِلُّ مَنْ یَشآءُ؛ وَ یَهْدیۤ إِلیهِ مَنْ أنَابَ: أَلَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ  قُلُوبُهُمْ ِبذِکْرِ اللهِ»[1]

یاران عزیز و همراهان محبوبم! السّلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

به­راستی معیاری نمی­شناسم که آرزوهای خیرم برای یک­یک شما را بسنجد. آرزوی اوّلم اینکه: دلهایتان، همیشه، با نور یاد و محبّت خدا و رسول و آرزوی نیل به رضای خدا، چنان روشن و گرم باشد که شیطان در آنها مرصد و منفذی نیابد، و همه­ی خاشاکهای «شرک مخفی» ـ که سر خواباندن صریح یا مرموز است برای وساوس شیطانی و تمایلات خوش آرایش و معروف نمای نفسانی ـ در آنها بسوزد. درون و بیرونتان چنان باشد که بدون خود فریبی و «تزیین ابلیسی»، در حال هر عمل باطن و ظاهر، مطمئنّ باشید که: خدا در آن حال، دوستتان دارد. زندگی درونی و بیرونی­تان، چنان زیبا و محبوب خدا باشد که لحظه­ی «مرگ»، مبارکترین و خوشترین لحظه­های «حیات»تان باشد. آنگاه که به لبّیک ندای دلپذیر و حیاتبخش «ارجعی» می­شتابید، «راضی و مرضیّ» با این جهان و همه­ي جهانیان، وداع کنید و؛ به استقبالِ استقبال­کنندگان مشرّف به اضافه­ي تشریفیِ «عبادی» بروید. خدای منّان، نصیبتان فرماید؛ و این برادر نالایقتان را هم ـ مانند شما ـ با آن خلعت، سعادتمند گرداند. و آرزوی دیگرم اینکه: چنان صمیمانه، و تنها از راه مورد پسند خدا، با هدایت مردم مظلوم و محروم، و برگرداندن امانتِ دین خدا به بندگان خدا، زندگی کنید که اجابت کنندگان شایسته­ی فرمانِ «. . . أَنْ تُؤَدُّواْ الْأَماناتِ إلَیٰ أهْلِها»[2] باشید تا دعای «وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتََّقِیْنَ إمَاماً»[3]ن تان، دعایی روا باشد؛ و با باریدن بارانهای رحمت بر آن گرفتاران، مستجاب گردد.

امّا یاران عزیزم! هدف، هرچه با عظمت­تر باشد، حرکت به سوی آن، دشوارتر است؛ و احتمال دچار شدن به خطاهای بزرگ و کوچک، فراوانتر. تفصیل و شرح این امر و مسائل گوناگون و بی­شمار آن برای هر مخاطب هم، خارج از ظرفیّت یک نامه یا رساله و یا کتاب است. کاری است که هر مخاطبی، تنها با التزام مفاد «کُونُوا مَعَ الصّادِقِیْنَ»[4] ـ به معنیِ هم صداقت باطنی، و هم رفاقت ظاهری ـ به فهم تفصیلی آن، نایل می­گردد. (امیدوارم رفاقتهایمان با همدیگر، وسایلی برای تحقّق این فیض باشد). و آنچه، چنان رفاقتی را، ثمر بخش می­گرداند (که مآل آن، رفاقت نبیّین و صدّیقین و شهداء و صالحین است در دوره­ی حیات راستین)، اخلاص در نیّت است و، تعهّد در عمل باطن و ظاهر. ذات وجود این اساس، چنان مهمّ است که: با وجود آن، حتّی بدون آن وسیله هم، می­توان با مراقبت و محاسبه­ی مستمرّ و جدّی خود، و با بهره­گیری از تجربه­ی خود و تجربه­داران، به فهمی اجمالی از مسأله رسید، با همان ثمره­ی وجود وسیله برای خود، و در دنیا هم ـ پیش از آخرت ـ، برای دیگران (اگر آن «دیگران»، «اهل» باشند، که ظاهراً و الحمد لله، مردم ما هستند). و تنها این مجوّز است که به من نالایق، جرأت اندرز و عرضه کردن ماحصل تجربه­های فراوان عمر پنجاه و چند ساله را می­دهد؛ و این امید هم که: شما در راهتان به سوی خدا، چنان «عاقل و جدّی» باشید که از «پند بر دیوار» هم، بهره گیرید.

از همه­ی مسائل تجربه­آموز گذشته­ام، تنها دو فقره را ـ که مناسب حال فعلی بعضی از «سرشناسان» شما است ـ برایتان تعریف می­کنم (در گذشته هم گاهی درباره­ی هر یک از آنها، با کسانی از یاران شرایط زمان آن مسأله­ها، صحبت کرده­ام):

۱ـ از سالِ ۴۳ ـ که به نادرست بودن «اصل مسیرِ»گذشته­ام پی بردم ـ متوجّه مرضی دردناک و صعب العلاج در «خود»م شدم، که از آن با اصطلاحات «تعارض درونی» یا «دوگانگی شخصیّت» تعبیر می­کردم. آن مرض، به­طور خلاصه این بوده (و هم هست) که: می­فهمم: باید چگونه باشم؛ و صمیمانه هم آرزو دارم. امّا نیستم؛ و ـ ظاهراً هم ـ نمی­توانم باشم (یا ـ لااقلّ ـ برایم، بسیار دشوار است). با ارزیابی چند مسأله­ی ذهنی، و گاهی هم عملیِ طرق متعدّد، به چنین نتیجه­ای رسیدم که: یا چند ماهی در جوار «روضه­ای با نفحات جنّت»، بی نام و نشان، خادم و مجاور گردم؛ و یا چند سالی، به­صورت یک «فه­قیُ»ی گمنام، و با نامی غیر نام واقعیم، و با اظهار داشتن سوادی ابتدایی، و ـ در صورت لزوم ـ در حدّ      «سوخته يیِ»، به دیارهای دوردست بروم. سالهای اول دهه­ي ۵۰، شرایطی پیش آمد که: از مهجور ماندنِ ناشی از «تحریم سیاسیِ» قدرتمداران زمان، رهایی یافتم؛ وـ بالأخره ـ آمد و شدها و بحثها و درسها پیش آمد. این زمان، ناراحتی روحیم از وضع درونیم، افزون گردید. زیرا می­دانستم: «شهرت» برای ناپخته، می­تواند آفتی بسیار خطرناک و سمّی بسیار کشنده گردد هم برای او، و هم برای دیگران. و لذا در این دوره، رغبتم به تمسّک به یکی از آن دو برنامه (یا کاری با اثر آنها)، شدّت یافت. و اکنون هم ـ هر چند دوری و مهجوری حاصل از زندان و تنهایی ۵ ـ ۶ ساله­ی انفرادی، از جهاتی ـ بِإِذنِ اللهِ وَ عَلیٰ بَرَکَتِه ـ می­تواند مفید باشد ـ باز همان رغبت باقی است؛ گرچه ترس دارم: نتیجه­ی منفیِ «گم شدن طولانی» برای غیر، بیش از فایده­ی آن برای خود باشد. [و اگر مشیّتِ با رحمت الهی، بیرون آمدنم را مقرّر فرماید، ممکن است صورتهايی عملی ِبی­آثار نامطلوب، و بدون حالت «انزوا»، برای «مقابله با عوارض و آفات شهرت» خودم و عزیزانم، اجرا کنم].

۲ ـ هرگاه در سالهای تحریم، و پس از آن، مناسبتی پیش می­آمد و، دراجتماعی، سخن می­گفتم، متوجّه می­شدم که: گاهی خطر «ناخالص شدن نیّت» در اثنای بحث، با عارض شدن آفت «عُجب»، داشت، خدمتم را به خیانت ـ لااقلّ نسبت به خود ـ تبدیل می­کرد. در آن حین، با لحظاتی سکوت، به دعا با دو جمله­ی قرآنیِ «رَبِّ زِدْنِی عِلْماً؛ و ألْحِقْنِی بِالصَّالِحین» متوسّل می­شدم. و گاه تصمیم می­گرفتم: بحثم را زودتر تمام کنم؛ یا حتّی قطع کنم. و پس از تجربه­ای طولانی، و خواندن جمله­ای از حضرت عمر ثانی ـ سلام­الله و رحمته و برکاته علیه ـ در کتابی،  از«ظریف­گویی» بیزار شدم (مگر با یک مقتضی).

عزیزان محبوبم! راه­های نفوذ شیطان ـ که غالباً از«نفس امّاره» است ـ به تناسب آمال و احوال، تفاوت می­یابد. ممکن است شخصی، در موضوعی، حالت «اطمینان نفس» داشته باشد؛ امّا همین موضوع برای دیگری، «مزّله» گردد.

برای مردم عادی، آفتهای بسیار کشنده­ي «حبّ شهرت» و «عُجب» یا اصلاً عارض     نمی­شوند؛ و یا بسیار کم­قدرت پیش می­آیند.

امّا برای افرادی از شما که از دریاهای کرانه ناپیدای «کلمات الهی» حروفی می­دانید         ـ آن­هم طبق دانستنی ضعیف نه محیط (زیرا «لا یُحِیطُونَ بِشَیءٍ مِنْ عِلْمِه»[5]) ـ و ـ پناه به خدا ـ می­توانید «اظهار وجود» و «ابراز شخصیّت» کنید، و بخصوص چند نفری از آنها که به سلاح نیرومند معارف اسلامی ـ با تناسبش با عنوان و مسیرمان، و جاذبه­اش در فطرت سالمها ـ مسلّح­اند. خطر دچار شدن به آفتهای فاسد کننده­ي «عُجب» و «حبّ شهرت» ممکن است چنان تدریجاً در درون لانه کند، که در صورت عدم مقابله­ی سخت و خشن ایمانی، تدریجاً با این آفتها انس گیرید؛ و حتّی در خود، نشأ و نمایشان دهید، تا آنجا که ـ خداناکرده ـ سرانجام برسید به «تزیین شیطانیِ» آنها که: بدی می­کنند، که: خیانت می­کنند، که: خیانت به خود و خلق را در جلوه­ی خدمت جا می­دهند: که: حاصل تلاششان، محدود است و گم است در عمر زودگذر و فنا شونده­ی دنیا، امّا فریب­خورده­های مظلوم، آن خودخواهان خود باز (یا: خوُ په­رسانی خوُ دوُرُ) «یَحسَبُونَ أنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً»[6]! ای پناه به­ خدا! ای پناه به خدا! ای پناه به خدا!

و محبوبان عزیزم! این نگرانی برادر مهجورتان، «خیالی و توهّمی» نیست. مبادا                   ـ خداناكرده ـ تخمکهای همان آفتها، مرض خودپسندی را در برابر «ذکریٰ» تحریک کنند (مانند آنکه: إِذَا قِیلَ لَهُ: اتَّقِ اللهَ، أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ[۷])؛ و اطمینان کاذب در امان بودن و ماندن را به وجود آورند. به جان همه­تان ـ که مقدار محبوبیّت­تان در دلم، چندان فراوان است که تنها خدا  می­تواند بداند؛ چندان است که: برتری یک­یک­تان را ـ حتّی نادیده­هایتان را ـ نسبت به خودم، از عمق دل، آرزو دارم ـ منِ در «تجربه» پیر شده، به خودم، نه اطمینان، بلکه کمترین اعتماد هم ندارم؛ و بسیار هم در معرض «سمباران» قرار می­گیرم؛ و به حقیقت، جز رحمت الهی، مایه­ی امیدی ندارم که بتوانم ایّام یا سالهای مانده­ی عمر را ـ اگر مانده باشد ـ ، سالم به پایان برم؛ و به سرانجامِ «أَلَّذیۤ آتَیْناهُ آیاتِنا؛ فَانسَلَخَ مِنْهَا؛ فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطانُ؛ فَکانَ مِنَ الْغاوِینَ»[8] گرفتار نشوم. فَلا حَولَ وَ لا قُوَّهَ اِلّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظیم.

و اكنون با توجّه به مقدّمات بسیار مجمل گذشته، و با امید به رحمت و برکات الهی و تحقّق مصداق «إِنَّ الذِّکْریٰ تَنفَعُ الْمُؤْمِنینَ»[9]، چند نکته را که هم برای در امان ماندنتان از شرّ «شهرت دوستی» و «عُجب» مفید می­دانم، و هم برای پر ثمر بودن عمل و جهادتان برای خودتان و برای مردم مظلوم، تذّکر می­دهم:

۱ـ وقتی از وضع «مجمع» با خبر شدم، تعجّب کردم که: چگونه راهی رفته­اید که نه با موازین دین می­سازد؛ و نه با روش عرف؟ اگر از روش انتخاب اعضای شورای اسلامی پیروی کنید، باید تمام «اهل بیعت» (در مسیر ما) رأی دهند [و این اصلِ مسلّم کتاب و سنّت در بیعتهای پیش از هجرت و پس از آن، دلیل اشتباه بودنِ «رأی به عدم شرکت زنان در رأي­گیریهای عرفی امروزی» است]. و اگر ـ اضطراراً ـ روش عرفی رایج در مجموعه­های قراردادی (یا: شخصیّتهای حقوقی) را سرمشق سازید، باید از تمام آنهایی که حضورشان، بی­دردسر است، رأی­گیری شود، تا آنچه به وجود آمده، طبق عرف، «مجمع عمومی» باشد. (به­هرحال، به­دلیل انتفای بعضی از شرایط و شروط «اجماع امّت» ـ که راه را گم نمی­کند ـ دچار شدنتان به اینچنین اشتباهی، دور از انتظار نیست.) و اکنون که ـ الحمدلله ـ داشتن ارتباطمان با یکدیگر، تا حدودی، میسّر شده، طبق موازینی که می­دانید، و به­دلیل اشاراتی که گذشت، به انحلال آن مجمع و شورای منتخب آن، و به تشکیل دو مجموعه­ی دیگر رأی می­دهم: ۱ـ شورای مدیریّت ۲ـ هیأت قضاء و افتاء. امّا درباره­ي اعضای هر یک، و وظایف جمعی یا مادون جمعی آنها، به­دلیل دوری و نابلدی از بعضی شروط، بدون «مشاوره­ی از نزدیک یا دور»، نمی­توانم تصمیم بگیرم.

۲ـ در جلسه­ي تصمیم­گیری برای همراه شدن با نهضت منتهی به انقلاب، ضمن توضیحاتی گوناگون، اشاره شد که: فعّالیّتهای سیاسی لازم برای همراهی، در صلاحیّت حالای ما نیست. ولی به ­حکم ضرورت و به ­عنوان تکلیفی ثانوی باید وارد آن شویم.

و راستی به­قدری، طیّ این مرحله­ی اضطراری دشوار بود که: وقتی اقوال و اعمال آن دوره را ارزیابی می­کنم. می­بینم: کمتر پیش آمده که دچار اشتباه نشده باشیم؛ و تنها مسأله­ی درست، اصل مسیر (یا: ـ به اصطلاح روز ـ استراتژی حرکت) بود. شما هم حتماً بعضی از احوال آن ایّام را مانند هوسهایِ: «تشکیلات سازیِ حزبی» و «تدوین ایدئولوژی» و «تألیف کتاب شناخت»، و یا هوسهای بچگانه­ی سرشناس شدن و «صاحب حرکت» گشتن بعضی (که نمی­توانستند: آینده­ها را تصوّر کنند)، و غیر اینها، به­یاد دارید. اما ضرر خطرناک آن اوضاع برای مخلصانِ  در خدمت به دین و خلق، گم شدن در تار و پود پر پیچ و التوای کش و قوسهای سیاست دنیای پر از نیرنگ و فریب ماهرانه­ی امروز است. با تبعات خطرناکتر آن که بالأخره، منتهی به همان شهوت «شهرت» می­شود؛ و میل به «برتر بودن در میان همراهان» و هوس معتبرتر بودن از دیگران، حتّی «یاران» را می­آفریند (و پناه به­خدا که اگر یکی از ما، در حال گرفتاری با این امراض بمیرد، به جای «سلام ملائکه» و سایر برکات از لحظه­ی شروع مرگ به بعد، با چه شرمساری­ها و حسرتهایی می­میرد! به رُاستیِ: گرانه قيامه­ت و دنيا له ده­س دان). (و به ­راستی چه سعادتمند بودند آن یاران عزیز که با تعذیب­های غیرقابل تحمّل آن دوران، به شهادت رسیدند، و «قَضوا نَحبَهُم»[10]؛ و از شرایطی که احتمال بدترین سقوط را همراه دارد، در امان ماندند! خدا توفیق «صدق عهد با او» را، به همه­ی «مَن یَنتَظِر»[11] هم، مرحمت فرماید).

چند سالی که از انقلاب گذشت، شرایط، مناسب آن شد که: برگردیم به همان نقطه­ای که از آنجا به­سوی این گذرگاه ناهموارِ ضرورت، آمدیم. و برای رهایی از احوال آن دوره، و استقراری مطمئنّ بر مسیر اصلی، نیاز بود به: تبیین مجدّد هدف، با راه و روش درست حرکت به­سوی آن. ولی دوری و بی­دسترسی، مانع از انجام دادن این تکلیف، و حتّی توجّهِ به تعلّقِ آن، و به کیفیّت اجرای آن، گردید.

و اکنون، که نامه جای تفصیل نیست، به ذکر چند نکته­ی مختصر اکتفا می­کنم:

أـ شرایط بالفعل ما، در حدّ اوايل مرحله­ي «دعوت» است. پس، وظیفه­مان، «تزکیه­ی» خود، و دعوت و هدایت دیگران است، بدون فعّالیّتهای سیاسی.

ب ـ همچنانکه در درسهای دوره­ی اوّل «تربیّت معلّم» مدرسه­ی قرآن توضیح دادم؛ و در کتاب «درباره­ی کردستان» هم، با تصویر تمثیلیِ «دائره­ی مسؤولیّت»، ترسیم شده، تکالیف، به حسب تفاوت شرایط، متفاوت است. پس اگر وظیفه­ی من، دخالت در بعضی مسائل سياسی است، ممکن است این وظیفه، متوجّه بعضی، یا ـ حتّی ـ هیچ­یک از شما نباشد.

ج ـ در دنیای پرپیچ و خم سیاست امروز، و پر از خطوط و رابطه­های مرموز و تأثیرها و تأثّرهای مبهم، و غیره، اظهارنظر در اکثر مسايل سیاسی، برای ملتزم به موازین دین، بسیار دشوار است؛ و برای کسی­که وظیفه­اش، اقتضا نمی­کند، نامشروع. به جان همه­تان، با اینکه من تکالیفی گسترده­تر دارم، و تجربه­ای طولانی­تر و دقیقتر هم، در بعضی از مسائل مورد توجّه، هفته­ها و ماه­ها و حتّی سالها هم، صورت مسأله را هم، نمی­توانم درست درک کنم، چه رسد به اینکه رأیی بدهم. د ـ پس تکلیف مطمئنّ شما این است که : به­طور کلّی، از «سیاست» کنار کشید، گرچه ممکن است: اوّلاً روش و عادت چند ساله، ثانیاً حبّ حفظ، بلکه ازدیاد شهرتی که به­دست آورده­اید، و ثالثاً حرفهای دوستان و دشمنان، چنان انقطاعی را بسیار دشوار سازد. چون به­راستی «استعانه به صبر»، کاری است بزرگ و دشوار مگر برای آن «خاشعین» که با استحضار لحظه­ی «دیدار پروردگار خود» و زمان برگشت به سوی او، بر دشواریهای درون و بیرون، غلبه می­یابند (وَ جَعَلنا اللهُ ـ جَمیعاً ـ مِن زُمرَتِهم). و حقّاً تحمّل صميمانه­ي اين تحوّل، مي­تواند مصداقي باشد از امتثال امر «اُقتِلوا أنفُسَكُم». و برای امتحان خود، درجه­ی تصمیم­گیریتان را، صمیمانه، ارزیابی کنید.

عزیزانم! در مسیر حرکت الهی، برای هم تمیزتر شدن درون فرد، و بیرون جمعِ         تزکیه­شدگان، و هم آماده­تر شدن جمع، نیاز است هم به امتحانهای غیر اختیاریِ «بلا» و هم امتحانهای گوناگون اختیاری («لِیَبْتَلِیَ اللهُ ما فی صُدُورِکُمْ، وَ لِیُمَحِّصَ ما فِی قُلُوبِکُمْ»[12] و «ما کانَ اللهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنینَ عَلَیٰ مَآ أَنتُمْ عَلَیْهِ، حَتَّیٰ یَمیزَ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ»[13]، و مثالهای ذیل).

یاران محبوبم! صمیمانه و جدّی، به اعماق دل خود، نقب بزنید، ببینید: می­توانید: مانند رهبر بزرگوار سعادتمندان وارسته ـ صلوات الله و سلامه علیه و آله ـ به کودکان یتیم ناتمیز، «کوُلُکوُلُه کانیُ » بدهید؟ یا می­توانید: مانند صدّیق اتقیٰ ـ سلام الله تعالیٰ علیه ـ پس از فدا کردن همه چیز در راه محبوب، کهنه پاره­های مردم را بر دوش اندازید و دلّالی کنید؟ امّا متوجّه باشید که: اکنون گونه­ای بینش و حسّاسیّت سیاسی در جامعه­تان وجود دارد که: ممکن است «برای تحسین خلق نه رضای خالق» به چنین کارهایی، رغبت یابید. و در واقع، نه امتحان نجات از سلطه­ی نفس امّاره را انجام دهید؛ بلکه به محنت تحقیق رغبات آن، گرفتار گردید. امتحان، آن است که: آن عبادتهای عظیم و «جهادهای اکبر» را در جامعه­ای آنچنان جاهلی انجام دهید که مانند ۲۰ ـ ۳۰ سال قبل منطقه­ی خودمان، یا مانند عصر شروع رسالت، این اقدامها را ارزیابی کنند. ببینید: آیا می­توانید طوعاً و با رغبت، به مانند « إبنِ أُمِّ مَکتُوم»       ـ سلام الله تعالی علیه ـ اقتدا کنید و او را «امیر» خود دانید؟ می­توانید: وظایفی از قبیل «إخاء» را مانند «سابقین اوّلین» ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ با آن­ همه رغبت در ایثار گردن نهید؟ و بسیاری «بلاها» و «امتحانهای» دیگر را که باید پیش آید، صابرانه بلکه شاکرانه، استقبال کنید و، بدرقه کنید؟ هم خوب ارزیابی کنید؛ و هم خوب (پس از اطمینان از مطلوبِ شرعی بودن) امتحان دهید. و امتحانی دیگر که فشار درونی آن بسیار است امّا تبعات بیرونی ندارد: آیا می­توانید: مانند آن خدا دوستان صادقی که «یُؤتُونَ مآ آتَوا، وَّ قُلُوبُهُمْ وَ جِلَةٌٌ أنَّهُمْ إلَیٰ رَبِّهِمْ راجِعُونَ»[14]، در حین هر گونه «إحسانِ» قولی یا فعلی، قلب خود را نگران یابید از اینکه: آیا به هنگامی که «تُبْلَی السَّرَآئِرُ»[15]، احسانتان، مانند عمل آن خوشبخت است که «لا کُفرانُ لِسَعیِه»[16]، یا ـ­ خداناکرده ­ـ «هَبَآءً مَنثُوراً»[17] می­شود؟ امّا جدّی و مانند مراقبی منصف که عمل غیری غیرمحبوب را ارزیابی مي­کنید، اعمال خود را ارزیابی کنید. اگر هم نتیجه­ی امتحان چنان باشد که موجب شرمسار شدن و رنگ به­رنگ شدن گردد، امروز باشد ـ که امکان اصلاح هست ـ بهتر است تا فردا.

امّا مطلبی بسیار مهمّ و حیاتی که در جزوه­ی اوّل یا دوّم «دین و انسان»، درباره­اش بحثی کلّی شده، و نیز در مقدّمه­ی مرامنامه­ی حزب تحقّق نیافته «مساوات اسلامی» به آن اشاره­ای کرده­ام، و گاه هم در بحثهای مجلسی، به توضیح آن می­پرداختم، و در حین نوشتن این نامه، دلم راضی نشد که با مطرح کردنش، قلوب رنجیده­تان را، بیشتر بیازارم؛ امّا در خاتمه، عزمم بر یادآوریِ آن، جزم شد: از همان روزهای اوّل انقلاب و پیدا شدن شرایط بسیار ناگوار کردستان مظلوم ما (با آثاری که طبعاً ازآن شرایط، مترتّب می­گردد)، نگرانیم از اینکه: من هم، زمینه­ای برای «تفرّقی» از نو، و ظهور «فرقه­ای» جدید، فراهم سازم تا در زمره­ي «نَاکِسُوا رُؤوسِهِمْ»[18] به لقای پروردگارم و به دیدار محبوبانم برسم، شدّت یافت؛ و در این مدّتِ تقریباًً هشت ساله­ی زندان هم، غالباً به ­صورتی شدیدتر آزارم می­دهد. و برای حذر از آن (یا: نجات از آن!)، راههايی گوناگون، تصوّر و ارزیابی کرده­ام که صورتی از آنها، همان «گم شدن» است با اَشکال مختلفِ فردی یا با کسانی دیگر، و رفتن به این شهر و آن دیار دور یا نزدیک و … . امّا اطّلاع یافتنهای دو مسأله­ی اخیرم از احوال و مسائلتان، نگرانیم را تا آنجا رسانیده که: «فرقه» ناشده، «فِرَق» گردید! و خوب احوالتان را، و پیامدهای منطقی احوالتان را، ارزیابی کنید، و منصفانه نتیجه گیرید که: نگرانیم، توهّمی است یا واقعبینانه؟      

و اکنون هم ـ مانند همیشه­ی تاریخ ­ـ عامل این نامسلمانیها، معمولاً «مسلمانان سرشناس»اند، نه مسلمانان عادی. و متأسفانه، برای بعضی، سرشناس شدن، به جای وادار شدن به قدرشناسی بیشتر در برابر نعمتهای بیشتر، و تواضع بیشتر، و خدمت بیشتر، موجب بیشتر شدن «توقّع» و ـ در واقع ـ گرفتار شدن به «استکبار» است!

پس، به خود آیید که: به کجا می روید؟! با این احوال و آثار، می­خواهید به لقای پروردگار و دیدار محبوبان بروید؟! با این «بار نکبت» می­خواهید بمیرید؟! و آیا اگر پیش از زور گرفتن و ریشه دوندان این احوالتان؛ و پیش از ظهور تبعات این احوالتان در میان مردم ستم کشیده، بمیرید، نه تنها برای مردم، بلکه در درجه­ي اوّل، برای خودتان، بهتر نیست؟ پس آن کسانی که خود را در معرض گرفتاری به این احوال می­بینند، برای نجات از عاقبت شرّی ابدی و شرمساری همیشگی، یا بر عقلِ به خدمت نفس درآمده، و قلبِ در اختیار هوس افتاده­شان، نهیب زنند و؛ آزادشان کنند؛ و به هدایت «اُقْتُلُوا أَنفُسَکُمْ . ذٰلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ عِنْدَ بَارِئِکُمْ»[19] گردن نهند؛ یا ـ اگر ناتوان­اند ـ دعا کنند که پیش از سقوط بدون قیام، خدا مرگشان دهد؛ که من هم «آمین» می­گویم؛ و امیدوارم ملائک رحمت هم «آمین» گویند؛ و پروردگار رحیم هم، دعایتان را قبول کند، و سالم بروید مانند همان «غلام معصومِ» ماجرای سفر آموزشی حضرت موسیٰ ـ علیٰ نبیّنا و ٰاله و علیه الصّلوة و السّلام ـ و پیش از آنکه بذر «طغیان و کفرِ فرقه­گری» را در قلوب پدران و مادرانتان (یعنی: مردم ستمدیده­مان) بپاشید. و پروردگارِ آن مردم، به جای شما، کسانی را برای خدمتشان فرستد «خیْراً مِنْکُم زکـٰوةً وَ أقْرَبَ رُحْماً»[20]. و اگر ـ خدا ناکرده ـ فشار هويٰ و حجاب خود پسندی، اجازه­ی نه آن را داد و نه این را، بالأخره من اقدامی خواهم کرد که: هم خود را از سقوط در سرانجام «الّذِینَ خَسِرُوا أنفُسَهُمْ وَ أهْلِیهِمْ» برهانم، هم شما ـ عزیزانم ـ را؛ و هم مردم را از خطر اتّباع کسانی که: «اَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَالْبَوَارِ»[21]. و لاحَولَ و لا قُوَّةَ إِلّا بِاللهِ العَلیِّ العَظِیمْ.

امّا دو وسیله­ی دیگر برای نجات گرفتاران «تزیین نفس و شیطان» در عنوان «خدمت»:

۱ـ اگر برای کلاسهای عمومی یا طلبگی، به اضافه بر «شعرها» و کتب مدرسی رایج، نیاز یافتید، با تصویب «شورای مدیریّت» (یا: خودم ـ در صورت امکان تماسّ ـ)، از آثار پر برکت سایر صالحان چهارده قرنه­ی امّت، استفاده کنید؛ که اگر هم آن آثار، در حدّ نوشته­ی روز اشخاص آگاه، متناسب حال نباشد، در عوض، هم اثر نجات از خطر را ـ با مدد الهی ـ دارد؛ و هم آثار مثبت گوناگون دیگر را (و با توفیق الهی، شجاعت تواضع را چنان در خود نیرو دهید که از «مطرح شدن» بترسید).

۲ـ اگر مسأله­ای سیاسی پیش آید که ناچار به دادن جواب باشید، با تمام خشوع و تقوای قلب، بگوئید:«نمی­دانم». بعداً در ملاقاتهای بالنّسبه خوبِ این ایّام ـ که امیدوارم: جلوه­ای باشد از رحمتهای الهی هم بر همه­ی ما و هم بر تمام مردم محروم ـ مسأله را مطرح          می­کنیدکه اگر جواب را دانستم، عرض می­کنم؛ وإلّا من هم می­گویم: «نمی­دانم» (همچنانکه سالها است که خلاصه­ی جوابم به سؤال مسؤولان حکومتی درباره­ی روش برخورد آینده­ام با حکومت، همین «نمی­دانمِ» صادقانه است). و از خدا مسألت می­كنم به همه­مان از ایمان و شجاعت و اخلاص ابوبکر و عمر و علی، پرتوی عنایت فرماید که ابوبکر در جواب سؤال، درباره­ی کلمه­ی «أبّ» می­گوید: «أیُّ سَماءٍ تَظِلُّنی، وَ أَیُّ أرضٍ تَقِلُّنی، إن قُلتُ فی کِتابِ اللهِ ما لا أَعلَم؟»؛ و عمر درباره­ی همین کلمه می­گوید: « . . . و ما عَلَیکَ یَا ابنَ أمِّ عُمَر! أن لا تَدری: مَا الأَبّ ؟ . . .»؛ و علی خود روایت می­کند که: از حضرت رسول ـ صلوات الله و سلامه علیه و علیٰ ٰاله و جمیع احبابه ـ پرسیده: «وَ مَا الِاستِکانه؟»؛ و آن حضرت جواب داده: «أما تقرأ هذا الایة: فما استکانوا لربّهم و ما یتضرّعون؟». و اکثر سخنهایی که برای شما و با شما دارم، در همان «شعرها» هستند. وَ الخَیرُ کُلُّهُ بِیَدِ اللهِ. وَ لَهُ الحَمدُ اوّلاً و آخراًً. و السّلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

برادر دلسوزتان : احمد ۳۰/۴/۶۹

 


[۱] ـ سوره­ی رعد آیه­ی ۲۷و۲۸

[۲] ـ سوره­ی نساء آیه­ی ۵۸

[۳] ـ سوره­ی فرقان آیه­ی ۷۴

[۴] ـ سوره­ی توبه آیه­ی ۱۱۹

[۵]ـ سوره­ی بقره آیه­ی ۲۵۵

[۶]ـ سوره­ی کهف آیه­ی ۱۰۴

[۷]ـ سوره­ی بقره آیه­ی ۲۰۶

[۸]ـ سوره­ی اعراف آیه­ی ۱۷۵

[۹] ـ سوره­ی ذاریات آیه­ی ۵۵

[۱۰] ـ اقتباس از سوره­ی احزاب آیه­ی ۲۳

[۱۱] ـ سوره­ی احزاب آیه­ی ۲۳

[۱۲] ـ سوره­ی آل عمران آیه­ی ۱۵۴

[۱۳] سوره­ی آل عمران آیه­ی ۱۷۹

[۱۴] ـ سوره­ی مؤمنون آیه­ی ۶۰

[۱۵] ـ سوه­ی طارق آیه­ی ۹

[۱۶] ـ سوره­ی انبیاء آیه­ی ۹۶

[۱۷] ـ سوره­ی فرقان آیه­ی ۲۳

[۱۸] ـ سوره­ی سجده آیه­ی ۱۲

[۱۹] ـ سوره­ی بقره آیه­ی ۵۴

[۲۰] ـ اقتباس از سوره­ی کهف آیه­ی ۸۱

[۲۱] ـ سوره­ی ابراهیم آیه­ی ۲۸

 

دیدگاهتان را بنویسید